حکایت تافی حکایت باران بود و پس از آن آفتاب!

به گزارش یومی بلاگ، سرویس کودک و نوجوان خبرنگاران (ایبنا)- فاطمه فتحعلی: اولین کتابی که از سارا کروسان، این نویسنده ایرلندی خواندم ما یک نفر بود؛ کتابی که در ستایش مرثیه عشق به نگارش درآمده بود و روح مرا ساکن خود نموده بود. پس از آن در گیرودار این بودم که کتاب دیگری هم از این نویسنده بخوانم و در این میان بود که به تافی برخوردم و اولین مواجهه من با تافی همان تصویر روی جلد بود که عجیب زیبا بود و شاید یکی از هزاران انگیزه من برای خواندن این کتاب لطیف و حریرمانند شد.

حکایت تافی حکایت باران بود و پس از آن آفتاب!

نامش، تصویرش، رنگش و حتی بوی کاغذهایش برایم احساس تازه ای را به ارمغان آورده بود؛ احساس می کردم ایستاده ام میان خاک باران خورده و قدم می زنم. آنقدر محو واژه های کتاب بودم که متوجه اشک ها و لبخندها و قهقهه های گاه و بی گاهم نمی شدم.

گاهی نیز گوشه نویسی ها و هایلایتر فسفری مرا از چنگ کشش و جذابیت کلمات داستان بیرون می کشید و متوجه زمانی می کرد که مانند ابر گذشته بود. شاید خاصیت این کتاب بود؛ دست قلب آدم ها را می گرفت و در دل قصه رها می کرد و تو می شدی جزئی از سوژه! حتی به جایی می رسید که دیگر نمی دانستی نامت چیست، سنت چقدر است و کجا زندگی می کنی؟!

اما این باتلاقِ نمی دانم، زیاد طول نمی کشید؛ تو به وسیله خودِ خودِ سوژه داستان، نجات می یافتی و با دستان پرمهر تافی از باتلاق خارج می شدی! تافی داستان دختری است که می خواهد خود را از یاد ببرد، داستانی که از رنج ها و دردهای بی خاتمه دخترک در زندگی می گوید و با هر کلمه، قلبت به درد می آید. دردهای من با ورود تافی به زندگیِ آدمی دیگر، دو چندان شد! انگار این بار سارا کروسان به توضیح دادن مرثیه عشق قانع نشده و راوی دردها و رنج ها شده بود! راوی زندگی!

به گمانم تافی دو درد را به دوش می کشید؛ هم درد خود را و هم درد آن بشر دوپا که در دریای فراموشی ساکن بود و من هم هم زمان با تافی این درد دوچندان را با قلب خود حمل می کردم! حکایت کتاب تافی حکایت باران بود!

باران!

باران!

باران!

و پس از آن آفتاب..!

فرقی نمی کند آلیسون باشی یا تافی یا اصلا هر چیزی؛ مطلع شدن از وجود تافی یا همان آلیسون خودمان به من جسارت داد و من مبدل شدم به دختری که دلش می خواست خودش باشد، خودِ خودِ خودش! اکنون هم می خواهم از واژه های کتاب، چند کلمه را به سویتان بفرستم!

چیزی به نام خداحافظی تا ابد وجود ندارد

مگر آنکه

بتوانید تمام آنچه را که از یک نفر می دانستید

و تمام آنچه را که از وجودش حس نموده اید

پاک کنید.

آری! با کتاب تافی نمی توان خداحافظی کرد؛ حتی با خود تافی هم نمی گردد خداحافظی کرد آن هم از جنس ابدی! فقط می گردد تافی را که گوشه کتابخانه قلبت نشسته، نوازش کنی و در آغوش بگیری! از صفحات کتاب هم باید برایتان بگویم؛ صفحات این کتابِ بارانی خط به خط شبیه شعر بود، انگار داستان، سطر به سطر شعرگونه نوشته شده بود؛ مثل کتاب ما یک نفر و همین هم من را مجاب می کرد به خواندنش و در آغوش گرفتنش!

می توانید این کتاب را که قلب تپنده روزهای بارانی و آفتابی است به قلم زیبا و مهرانگیز سارا کروسان با ترجمه کیوان عبیدی آشتیانی از نشر افق تهیه کنید و بخوانید و لذت ببرید.

منبع: ایبنا - خبرگزاری کتاب ایران
انتشار: 22 تیر 1402 بروزرسانی: 22 تیر 1402 گردآورنده: umeblog.ir شناسه مطلب: 13263

به "حکایت تافی حکایت باران بود و پس از آن آفتاب!" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "حکایت تافی حکایت باران بود و پس از آن آفتاب!"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید